این روزها با خودم غریبگی میکنم
خیلی بی رحمانه
بیشتر سربه سر رفیق همیشگی ام میگذارم
درونم را مملو از حسهای خسته و گنگ میکنم
رفیقم کنارم مینشید
به تمام دردهایم گوش میدهد ...ارام و بیصدا
انگار تمام لالاییهای عمر سایه ام در لبهای من جا خشک کرده باشد
و من چقدر ملتمسانه منتظر حرفهای اویم
شاکی میشوم از نبودنهای بی وقتش... به مرز جنون میرسم ...
اهای دوس عزیز نگاهم کن خستگیهای این شب روی دوشم است
از صبح بیزارم ...تنهایم میگذاری
و من میمانم و یک زخم عمیق در پهنای این جادهی یک طرفه